ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

کمک به مامان

خیلی وقته که تو کارهای خونه به مامان کمک میکنم... گاهی خونه رو مرتب میکنم, گاهی گردگیری می کنم , و گاهی هم ظرف می شویم...!!! البته از آخری بیشتر خوشم میاد..!!! یه روز که به مامان خیلی اصرار کردم تا ظرف بشویم , مامان اجازه داد و از من عکس هایی گرفت : بقیه عکس ها و ادامه ماجرا رو در ادامه مطلب ببینید   بعد از اینکه ظرف ها رو کامل شستم , نوبت آب بازی شد!!!!! البته آب بازی به روش خودم!!! شروع کردم توی تمام ظرف ها رو پر از آب کنم...!!!! این هم نتیجه کارم: این هم از خاطره کمک به مامان...!!! ...
22 تير 1392

کشورم ایران

سلام... فردا روز خیلی مهمیه... من هم مثل خیلی از بچه ها می خوام برم پای صندوق های رای.. اگر چه نمیتونم خودم رای بدم ولی همراه بابا و مامان میرم تا در تعیین سرنوشت کشورم سهیم باشم... البته فردا انتخابات شورای شهر هم هست و ما می خواهیم به عمو جون خودم یعنی مهندس مهدی اصغر پور رای بدیم....   ...
22 تير 1392

ماه رمضان و فرشته کوچک

سلام دوستای خوبم... فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه شما و پدر و مادرهاتون تبریک میگم... امروز که ماه رمضان شروع شده و ما از اومدنش خوشحالیم, یه خبر خوب دیگه هم شنیدیم که شما هم از شنیدنش خوشحال میشین: امروز یه فرشته کوچک به دنیا اومد ,دختر عمه من , و من خیلی خوشحالم... به زودی عکسش رو براتون میذاریم... اون الآن تهرانه و ما منتظرش می مونیم تا بیاد.... حتما میدونین که این دخمل کوچولو خواهر جون ایلیا هست... ...
22 تير 1392

یه خبر

سلام... این روزای زمستون خیلی زود میگذره... شاید هم ما سرمون شلوغه!!! می خواستم یه خبر بدم... تابستون سال بعد یه وروجک دیگه می خواد به جمع وروجک های فامیل اضافه بشه.....!!!!     البته در خانواده عمه جون.... یعنی ایلیا داره داداش میشه.. هر چند که خیلی دوست داشت نی نی شون دو قلو باشه اما نشد... ولی به هر حال بهشون تبریک میگیم... ...
7 بهمن 1391

یلدا... طولانی ترین شب سال

یلدا، طولانی ترین شب سال، که ایرانیان اعتقاد دارند پس از این شب طولانی نور و روشنایی بر تاریکی غلبه میکند... باز هم از راه رسید.... که ما مسلمان ها معتقدیم این شب طولانی بهترین فرصت برای دید و بازدید است.... روز بعد از شب یلدا به نام "خرم روز" نامگذاری شده که ایرانیان این روز را جشن میگرفتند امسال شب یلدا ، به رسم همیشه رفتیم خونه بزرگترها.... اما چند تا عکس هم به یادگار از یلدای خونه خودمون گرفتیم:   ...
2 دی 1391

خداحافظ پاییز برگ ریز

حالا که این روزا هوا خیلی سرد شده فصل زمستون خیلی عجله داره تا زود زود بیاد ... پاییز قشنگ و برگ ریز داره یواش یواش میره... خیلی از شهرها برف اومده... کاش شهر ما هم برف بیاد... امروز یه لباس از بین لباس های کوچولوییم پیدا کردم و پوشیدم... این هم عکس کفش جدیدم که به افتخار زمستون بابام برام خرید:   دلم برای پاییز و فصل تولد تنگ میشه... ...
26 آذر 1391

محرم

جمعه صبح روز هشتم محرم آماده شدم تا برم مصلی.... اینجا هم مصلی است: عزاداری همه قبول باشه ...
24 آذر 1391

چند تا عکس ... اما با تاخیر..!!!

تولدم 30 آبان بود .. ولی چون امسال ماه محرم اومده بود مامان و بابا تولدم رو زودتر برگزار کرده بودند یعنی پنج شنبه 18 آبان.... البته قرار بود کیکم شکل کفشدوزک باشه ولی آقای قناد کفشدوزکی درست نکرد..!!! لباسم رو مامانم دوخته بود این هم تزیین تولد..! ...
24 آذر 1391

سلام به فصل تولد

سلام به همه دوستان عزیزم که همیشه به یادم هستین و به وبلاگم سر میزنین.... مدتی بود که نبودم!!!! یعنی بودم، ولی.... ممنون که برام پیام گذاشتین و نگرانم شدین... ولی چه کنیم که کمی سرمون شلوغ بود... البته خبر خاصی نبود... شاید هم یه خلٱ وبلاگی بود...!!!! دیروز لباس های زمستونی رو مامان جونم برام گذاشت تا اگه هوا سرد شد استفاده کنم... آخه روز اول پاییز بود... پاییز فصل تولدم... فصل بارون و بارون و بارون... فصل پرتقال و نارنگی و انار... البته فقط انارش رو دوست دارم...!!!! و تا حالا حاضر به خوردن حتی یه دونه پرتقال یا نارنگی نشدم...!!!! مامان جونم به من کمک کرد و یکی یکی لباس ها رو پوشیدم...:       ...
2 مهر 1391