ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

تولد عید فطر

بابایی شب عید فطر برامون یه کیک خرید ... من خیلی خوشحال شدم.. بعد از افطار دل تو دلم نبود که تولد عید فطر شروع بشه...!!!! ولی هنوز خبری از عید نبود...!!! به اصرار من کیک تولد آماده شد و من شمع هاشو فوت کردم.... خیلی خسته بودم و برای همین مامان و بابا نتونستن زیاد عکس بگیرن..!!!   چ       توی این عکس معلومه که چقدر خسته بودم..!!!! و همه اش می گفتم من کیک می خوام...!!!! بعد از تموم شدن تولد ،تلویزیون اعلام کرد که عید سعید فطر مبارک...!!!! ...
30 مرداد 1391

افطاری کنار بابا بزرگ و مادربزرگ پدری....

امروز بعدازظهر مادرجون زنگ زد خونمون و گفت که افطار درست میکنه تا با هم بریم خونه پدربزرگ بابام.. خونه اونها تو روستا است... ما هم رفتیم دنبال مادرجون تا با هم بریم.. پدر جون هم رفته بود تا به باغش رسیدگی کنه,ما هم بهش زنگ زدیم تا بیاد.... مادر بزرگ از شدت تشنگی نا نداشت.. آخه روزه بود... خیلی خوشحال شدن... آخی ...از شدت بی حالی نمیتونستن افطار درست کنن... خدا حفظشون کنه... چون مامانم میگه پدربزگ ها و مادربزرگ ها برکت زندگی ما هستن و نفسشون حقه... امروز که نشد عکسی بگیریم.. ولی حتما عکسای جدید میذاریم ...
27 مرداد 1391

ریحانه جون کتاب می خونه..!!!!

از روزی که مامانم برام بن بن بن خرید , من تونستم خوندن بعضی کلمه ها رو یاد بگیرم.. آ ب ,گل ,مو ,پا, بابا ,مامان ,نان ,چتر ,سگ, اسب, پسر, دختر, گوش, کفش, چشم,دست,  تاب , توپ حالا دیگه وقتی مامان جون و بابا جونم می خواهند برام کتاب بخوانند, اول یه دور خودم از روی نوشته ها کلمات آشنا رو پیدا می کنم و می خونم.... وای که چقدر ذوق داره..!!!! ...
27 مرداد 1391

مراسم احیا

دیشب رفتیم مسجد محله قدیمی مون... آخه افطاری میدادن و مراسم شب احیا برگزار می شد... با محله قدیمی مون ارتباط داریم چون اونجا هنوز محله ما هست ... چون پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون اونجا زندگی می کنن و تقریبا اکثر آدم های اونجا ما رو میشناسند... خلاصه من تو مسجد دوستایی پیدا کردم و باهاشون بازی هم کردم... تا اینکه کم کم خسته شدم و دیدم که برق ها رو خاموش کردن و همه قرآن ها رو روی سرشون گذاشتن... برای اولین بار بود که می دیدم ... آخه تا سال های قبل موقع چنین مراسمی همیشه خواب بودم.... خلاصه برام تازگی داشت... ولی من هم قرآن به سر گذاشتم و برای همه مریض ها دعا کردم... ...
20 مرداد 1391

ماه مبارک رمضان

سلام به دوستای مهربونم... که همیشه پیشم میاین.... فرا رسیدن ماه مبارک رمضان مبارک... این روزها که ماه رمضان شروع شده ، یه مقداری عادت های روزانه بزرگتر ها عوض شده ، مثلا روزه میگیرن و وقتی روزه هستن چیزی نمی خورن.... من هم تازگی ها اگه نخوام چیزی رو بخورم می گم : نمی خورم من روزه ام. ...!!!!! مامانم یه روز برام تو ظرف یه گلابی و چند تا شوکورول گذاشت من هم که شوکورول رو خیلی دوست دارم گفتم:" من گلابی نمی خورم مامان...!!! آخه روزه ام...!!!!!" این هم یه مدل روزه گرفتنه...!!!!!!!!!!!!! نماز و روزه همه قبول باشه.. ...
6 مرداد 1391

روزی از روزها

یکی بود،یکی نبود...!!!! روزی از روزها داشتم واسه خودم تو اتاقم بازی می کردم که مامان اومد و از من چند تا عکس گرفت... چون من داشتم با آجربازی هام یه برج می ساختم....!!!!! این نتیجه اش: این عروسک جدیدم پشمالو هست که بابا برام خریده... و این هم یه لبخند از توپولوها ...
29 تير 1391

نویسنده: مادر

الآن که دارم این پست رو مینویسم ریحانه جون تو خواب ناز خوابیده... مثل یه فرشته کوچولو... این روزها اگه یکی بهش بگه ، "شما کوچولویی" ناراحت میشه و میگه:"من بزرگ شدم".... گاهی وقت ها هم که دستش رو میگیریم تا بهش کمک کنیم،باز میگه:"دستم رو نگیر من بزرگ شدم" وقتی که با هم بازی می کنیم و ریحانه جون دکتر می شه و من مریضش، به جای معاینه مریض می گه :"مامانی بیا بغلم ، غصه نخور خوب میشی"...!!!!!! دوستت دارم دختر مهربانم هر وقت هم که زخمی میشیم ریحانه جون برامون چسب زخم میاره ما رو درمان می کنه       ...
24 تير 1391

پارک...تفریح دوست داشتنی!!!

امروز با مامانم و مامان جونم رفتم پارک... خیلی پارک رفتن رو دوست دارم... حتی دوست دارم همیشه تو پارک بمونم... و جالب اینه که بین تمام بازی ها تاب تاب رو بیشتر دوست دارم... این هم چند تا عکس از پارک نزدیک خونمون: اینجا کنار رودخانه و نزدیک سد لاستیکی نشستیم...   سد لاستیکی رودخانه تجن، که شاید زیبایی و بزرگیش تو این عکس معلوم نباشه...   نگاه کنین من کجام؟!!!! از این بالا منظره قشنگ تره!!!! ...
8 تير 1391