ماه بیستم هم تموم شد.....
امروز من وارد ماه بیست و یکم زندگیم شدم
خیلی کارها بلدم .
..البته یه کم دیگه مای بی بی رو ترک می کنم .......هرچند هنوزم بالا رفتن درصد رطوبت فرش و مبل اعصاب مامان و بابا رو به هم می ریزه ولی خلاصه به آب و هوای خشک عادت می کنم
........دیروز بهرادی اومد خونه ی ما ولی خیلی وقته از ایلیا خبری نیست.....
آخه ایلیا جون تهران زندگی می کنه.....همونجا باشه بهتره چون اسباب بازیهامو میگیره و به من نمیده.......
هر دو تا شون پسر عمه هام هستند و پسر عمه سوم که جمع سه کله پوک ها رو کامل میکنه دانیال جونه دانیال که نه سال بزرگ تر از هر دوی اونهاست میره کلاس اول راهنمایی
......پسر دایی و پسر عمو ندارم .....وقتی از بابا مسعود می پرسم چرا ؟
میگه : دایی و عموت بی عرضه اند دست به کار نشدند....
البته چند وقتیه که داره از عمو مهدی بخار هایی یا شاید هم دودهایی بلند میشه....!
تا یکی دو هفته دیگه باید بی جامه بپوشه بره اسفراین......
حالا واسه چی ....بماند....بعدا مشخص میشه......
از پسر خاله هم خبری نیست چون من اصلا خاله ندارم.......بابا بزرگ و مامان بزرگ باید فکری به حال من می کردن که پازلم جور میشد.....؟!
بابام پزشکه صبح زود میره و چهار بر می گرده ...تازه بعضی شبها کشیکه .......خیلی دلم براش تنگ میشه...............
مامانم هم لیسانس فیزیکه.......همکار اینیشتینه.....
من بلدم تا هفت بشمارم.........شاید المپیاد ریاضی ثبت نام کنم......
میتونم پازلهای حیوانات رو بچینم...اسم کلی حیوون بلدم
.....صداهاشونو در میارم......شعر میخونم ....کتابامو ورق میزنم......با پاستل و مداد رنگی نقاشی می کشم........بستنی و شیر پاکتی و جی جی می خورم........
سرتونو درد نیارم باید برم بخوابم.......