ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

تولد کوچولو برای دل کوچولو

  اینجا اتاق منه .. که با کمک مامان تزیین کردیم... ادامه مطلب یادتون نره   یه روز بابا اومد خونه و یه کیک کوچولو برای ما خرید... چون من خیلی کیک و تولد رو دوست دارم , مامان برام شمع گذاشت و تولد کوچولو گرفتیم:   ...
15 مهر 1392

خاطره

چند تا عکس براتون دارم از گذشته ای نه چندان دور: عجب ژستی گرفتم!!!!! ادامه مطلب یادتون نره یکی از روزهای عید امسال رفته بودیم به شهر آمل... یه روز که من خیلی خسته بودم و همین طور که داشتم زیر صندلی شعر می خوندم خوابم برد و مامان هم فورا شکار لحظه ها رو از دست نداد..!!!1 این خوش تیپ که میبینین خودم هستم .. این عکس مربوط به زمستان 91 میشه: اینجا هم طرف سد سلیمان تنگه رفته بودیم تا ماهی قزل آلا بخریم (بهمن 91): ...
22 تير 1392

یلدا... طولانی ترین شب سال

یلدا، طولانی ترین شب سال، که ایرانیان اعتقاد دارند پس از این شب طولانی نور و روشنایی بر تاریکی غلبه میکند... باز هم از راه رسید.... که ما مسلمان ها معتقدیم این شب طولانی بهترین فرصت برای دید و بازدید است.... روز بعد از شب یلدا به نام "خرم روز" نامگذاری شده که ایرانیان این روز را جشن میگرفتند امسال شب یلدا ، به رسم همیشه رفتیم خونه بزرگترها.... اما چند تا عکس هم به یادگار از یلدای خونه خودمون گرفتیم:   ...
2 دی 1391

خداحافظ پاییز برگ ریز

حالا که این روزا هوا خیلی سرد شده فصل زمستون خیلی عجله داره تا زود زود بیاد ... پاییز قشنگ و برگ ریز داره یواش یواش میره... خیلی از شهرها برف اومده... کاش شهر ما هم برف بیاد... امروز یه لباس از بین لباس های کوچولوییم پیدا کردم و پوشیدم... این هم عکس کفش جدیدم که به افتخار زمستون بابام برام خرید:   دلم برای پاییز و فصل تولد تنگ میشه... ...
26 آذر 1391

چند تا عکس ... اما با تاخیر..!!!

تولدم 30 آبان بود .. ولی چون امسال ماه محرم اومده بود مامان و بابا تولدم رو زودتر برگزار کرده بودند یعنی پنج شنبه 18 آبان.... البته قرار بود کیکم شکل کفشدوزک باشه ولی آقای قناد کفشدوزکی درست نکرد..!!! لباسم رو مامانم دوخته بود این هم تزیین تولد..! ...
24 آذر 1391

سلام به فصل تولد

سلام به همه دوستان عزیزم که همیشه به یادم هستین و به وبلاگم سر میزنین.... مدتی بود که نبودم!!!! یعنی بودم، ولی.... ممنون که برام پیام گذاشتین و نگرانم شدین... ولی چه کنیم که کمی سرمون شلوغ بود... البته خبر خاصی نبود... شاید هم یه خلٱ وبلاگی بود...!!!! دیروز لباس های زمستونی رو مامان جونم برام گذاشت تا اگه هوا سرد شد استفاده کنم... آخه روز اول پاییز بود... پاییز فصل تولدم... فصل بارون و بارون و بارون... فصل پرتقال و نارنگی و انار... البته فقط انارش رو دوست دارم...!!!! و تا حالا حاضر به خوردن حتی یه دونه پرتقال یا نارنگی نشدم...!!!! مامان جونم به من کمک کرد و یکی یکی لباس ها رو پوشیدم...:       ...
2 مهر 1391

تولد عید فطر

بابایی شب عید فطر برامون یه کیک خرید ... من خیلی خوشحال شدم.. بعد از افطار دل تو دلم نبود که تولد عید فطر شروع بشه...!!!! ولی هنوز خبری از عید نبود...!!! به اصرار من کیک تولد آماده شد و من شمع هاشو فوت کردم.... خیلی خسته بودم و برای همین مامان و بابا نتونستن زیاد عکس بگیرن..!!!   چ       توی این عکس معلومه که چقدر خسته بودم..!!!! و همه اش می گفتم من کیک می خوام...!!!! بعد از تموم شدن تولد ،تلویزیون اعلام کرد که عید سعید فطر مبارک...!!!! ...
30 مرداد 1391

روزی از روزها

یکی بود،یکی نبود...!!!! روزی از روزها داشتم واسه خودم تو اتاقم بازی می کردم که مامان اومد و از من چند تا عکس گرفت... چون من داشتم با آجربازی هام یه برج می ساختم....!!!!! این نتیجه اش: این عروسک جدیدم پشمالو هست که بابا برام خریده... و این هم یه لبخند از توپولوها ...
29 تير 1391

پارک...تفریح دوست داشتنی!!!

امروز با مامانم و مامان جونم رفتم پارک... خیلی پارک رفتن رو دوست دارم... حتی دوست دارم همیشه تو پارک بمونم... و جالب اینه که بین تمام بازی ها تاب تاب رو بیشتر دوست دارم... این هم چند تا عکس از پارک نزدیک خونمون: اینجا کنار رودخانه و نزدیک سد لاستیکی نشستیم...   سد لاستیکی رودخانه تجن، که شاید زیبایی و بزرگیش تو این عکس معلوم نباشه...   نگاه کنین من کجام؟!!!! از این بالا منظره قشنگ تره!!!! ...
8 تير 1391