افطاری کنار بابا بزرگ و مادربزرگ پدری....
امروز بعدازظهر مادرجون زنگ زد خونمون و گفت که افطار درست میکنه تا با هم بریم خونه پدربزرگ بابام.. خونه اونها تو روستا است...
ما هم رفتیم دنبال مادرجون تا با هم بریم.. پدر جون هم رفته بود تا به باغش رسیدگی کنه,ما هم بهش زنگ زدیم تا بیاد.... مادر بزرگ از شدت تشنگی نا نداشت.. آخه روزه بود... خیلی خوشحال شدن... آخی ...از شدت بی حالی نمیتونستن افطار درست کنن...
خدا حفظشون کنه...
چون مامانم میگه پدربزگ ها و مادربزرگ ها برکت زندگی ما هستن و نفسشون حقه...
امروز که نشد عکسی بگیریم.. ولی حتما عکسای جدید میذاریم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی