شکار لحظه ها
یه روز که من و مامانم از خونه مامان جون برگشتیم، من خیلی خسته بودم ... چون عصر نخوابیده بودم..!!!!
آخه همیشه بعدازظهرها می خوابم....
خلاصه مامان تو یه ظرف برام سیب زمینی سرخ کرده ریخت و من هم نشستم روی مبل و شروع کردم به خوردن...
مامان داشت خیاطی می کرد...
هنوز سیب زمینی آخرو نخورده بودم که همونجا خوابم برد... مامان که متوجه من شد زودی اومد و ازم فیلم و عکس گرفت...!!!!
این هم عکساش:
اون ظرف سیب زمینی بود!!!!
تازه فیلمش جالب تر بود.. آخه من همین جور که نشسته خوابیده بودم ، گردنم می افتاد و هی درست می کردم...!!!! می تونین تصور کنین؟؟...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی