خدا یا شکرت...
امروز حالم یه خرده بهتر بود...یه کمی غذا خوردم و یه کمی هم ورجه وورجه کردم... راستی ایلیا جون از تهران اومده و امروز کلی با هم بازی کردیم... ولی همه نگران بودن که یه وقتی مثل من مریض نشه...
مامان و بابا خیلی خوشحال شدن که من بعد از 4 روز غذا خوردم... بابایی می گفت: وقتی که دخترم مریضه خونه صفایی نداره... تو شور و نشاط زندگی ما هستی.."
من هم کلی ناز کردم واسه بابا.. به قول معروف لوس شدم...
به هر حال دخترا با شیرین زبونیشون زندگی رو شیرین می کنن..
آقای ایمنی
امشب که داشتم می خوابیدم و مامان داشت واسه من کتاب می خوند، یک دفعه برق رفت، و همه جا تاریک شد .. بابا گفت صبر کنین و نترسین من الآن خونه رو روشن می کنم.. و فورا چراغ شارژی رو روشن کرد .. من هم آروم شدم.. بعد از 2 دقیقه که برق اومد تمام وسایل برقی روشن شدن.. که من از آشپزخونه صدایی شنیدم و از مامان پرسیدم:
صدای چی بود؟ از آشومنه صدای چی اومد؟.. چرا اشخال ما بیب کرد؟
مامان گفت:" برق اومد و یخچال می خواست دوباره روشن بشه برای همین بیب کرد.."
من گفتم:" آقای ایمنی برق ما رو آورد ، برق آشومنه رو آورد ، اشخال ما شوشن شد!!!!!"
بعد هم همه خندیدیم...