دسته گل ریحانه جون...!!!
امروز مامان و بابا رفتن بازار و من موندم خونه مادر جون
بعد از یک ساعت مامان برای مادرجون زنگ میزنه که بره پایین خونه ما و اگه اجاق گاز روشنه خاموش کنه... چون مادرجون مشغول خیاطی بود پدرجون رو می فرسته... من هم که کنجکاو همیشه حاضر هستم جلوتر از پدرجون راه افتادم...
تا پدرجون وارد آشپزخونه شد یه صدای بلندی اومد......
صدای شکستن شیشه....
من شیشه میز پذیرایی رو شکوندم.... آخ آخ آخ... حالا جواب بابا و مامان رو چی بدم....
پدر جون شیشه ها رو جمع کرد و جارو برقی آورد و جارو کشید....
خیلی ناراحت شدم...ولی زیاد غصه نخوردم...!!!!
وقتی بابا و مامان اومدن من رو دعوا نکردن ... و فقط گفتن خدا بهت رحم کرد....
این هم دسته گل امروز من...
راستی پام یه کوچولو زخمی شد....