ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

ماه رمضان و فرشته کوچک

سلام دوستای خوبم... فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه شما و پدر و مادرهاتون تبریک میگم... امروز که ماه رمضان شروع شده و ما از اومدنش خوشحالیم, یه خبر خوب دیگه هم شنیدیم که شما هم از شنیدنش خوشحال میشین: امروز یه فرشته کوچک به دنیا اومد ,دختر عمه من , و من خیلی خوشحالم... به زودی عکسش رو براتون میذاریم... اون الآن تهرانه و ما منتظرش می مونیم تا بیاد.... حتما میدونین که این دخمل کوچولو خواهر جون ایلیا هست... ...
22 تير 1392

یه خبر

سلام... این روزای زمستون خیلی زود میگذره... شاید هم ما سرمون شلوغه!!! می خواستم یه خبر بدم... تابستون سال بعد یه وروجک دیگه می خواد به جمع وروجک های فامیل اضافه بشه.....!!!!     البته در خانواده عمه جون.... یعنی ایلیا داره داداش میشه.. هر چند که خیلی دوست داشت نی نی شون دو قلو باشه اما نشد... ولی به هر حال بهشون تبریک میگیم... ...
7 بهمن 1391

یلدا... طولانی ترین شب سال

یلدا، طولانی ترین شب سال، که ایرانیان اعتقاد دارند پس از این شب طولانی نور و روشنایی بر تاریکی غلبه میکند... باز هم از راه رسید.... که ما مسلمان ها معتقدیم این شب طولانی بهترین فرصت برای دید و بازدید است.... روز بعد از شب یلدا به نام "خرم روز" نامگذاری شده که ایرانیان این روز را جشن میگرفتند امسال شب یلدا ، به رسم همیشه رفتیم خونه بزرگترها.... اما چند تا عکس هم به یادگار از یلدای خونه خودمون گرفتیم:   ...
2 دی 1391

خداحافظ پاییز برگ ریز

حالا که این روزا هوا خیلی سرد شده فصل زمستون خیلی عجله داره تا زود زود بیاد ... پاییز قشنگ و برگ ریز داره یواش یواش میره... خیلی از شهرها برف اومده... کاش شهر ما هم برف بیاد... امروز یه لباس از بین لباس های کوچولوییم پیدا کردم و پوشیدم... این هم عکس کفش جدیدم که به افتخار زمستون بابام برام خرید:   دلم برای پاییز و فصل تولد تنگ میشه... ...
26 آذر 1391

محرم

جمعه صبح روز هشتم محرم آماده شدم تا برم مصلی.... اینجا هم مصلی است: عزاداری همه قبول باشه ...
24 آذر 1391

چند تا عکس ... اما با تاخیر..!!!

تولدم 30 آبان بود .. ولی چون امسال ماه محرم اومده بود مامان و بابا تولدم رو زودتر برگزار کرده بودند یعنی پنج شنبه 18 آبان.... البته قرار بود کیکم شکل کفشدوزک باشه ولی آقای قناد کفشدوزکی درست نکرد..!!! لباسم رو مامانم دوخته بود این هم تزیین تولد..! ...
24 آذر 1391

سلام به فصل تولد

سلام به همه دوستان عزیزم که همیشه به یادم هستین و به وبلاگم سر میزنین.... مدتی بود که نبودم!!!! یعنی بودم، ولی.... ممنون که برام پیام گذاشتین و نگرانم شدین... ولی چه کنیم که کمی سرمون شلوغ بود... البته خبر خاصی نبود... شاید هم یه خلٱ وبلاگی بود...!!!! دیروز لباس های زمستونی رو مامان جونم برام گذاشت تا اگه هوا سرد شد استفاده کنم... آخه روز اول پاییز بود... پاییز فصل تولدم... فصل بارون و بارون و بارون... فصل پرتقال و نارنگی و انار... البته فقط انارش رو دوست دارم...!!!! و تا حالا حاضر به خوردن حتی یه دونه پرتقال یا نارنگی نشدم...!!!! مامان جونم به من کمک کرد و یکی یکی لباس ها رو پوشیدم...:       ...
2 مهر 1391

تولد عید فطر

بابایی شب عید فطر برامون یه کیک خرید ... من خیلی خوشحال شدم.. بعد از افطار دل تو دلم نبود که تولد عید فطر شروع بشه...!!!! ولی هنوز خبری از عید نبود...!!! به اصرار من کیک تولد آماده شد و من شمع هاشو فوت کردم.... خیلی خسته بودم و برای همین مامان و بابا نتونستن زیاد عکس بگیرن..!!!   چ       توی این عکس معلومه که چقدر خسته بودم..!!!! و همه اش می گفتم من کیک می خوام...!!!! بعد از تموم شدن تولد ،تلویزیون اعلام کرد که عید سعید فطر مبارک...!!!! ...
30 مرداد 1391

افطاری کنار بابا بزرگ و مادربزرگ پدری....

امروز بعدازظهر مادرجون زنگ زد خونمون و گفت که افطار درست میکنه تا با هم بریم خونه پدربزرگ بابام.. خونه اونها تو روستا است... ما هم رفتیم دنبال مادرجون تا با هم بریم.. پدر جون هم رفته بود تا به باغش رسیدگی کنه,ما هم بهش زنگ زدیم تا بیاد.... مادر بزرگ از شدت تشنگی نا نداشت.. آخه روزه بود... خیلی خوشحال شدن... آخی ...از شدت بی حالی نمیتونستن افطار درست کنن... خدا حفظشون کنه... چون مامانم میگه پدربزگ ها و مادربزرگ ها برکت زندگی ما هستن و نفسشون حقه... امروز که نشد عکسی بگیریم.. ولی حتما عکسای جدید میذاریم ...
27 مرداد 1391

ریحانه جون کتاب می خونه..!!!!

از روزی که مامانم برام بن بن بن خرید , من تونستم خوندن بعضی کلمه ها رو یاد بگیرم.. آ ب ,گل ,مو ,پا, بابا ,مامان ,نان ,چتر ,سگ, اسب, پسر, دختر, گوش, کفش, چشم,دست,  تاب , توپ حالا دیگه وقتی مامان جون و بابا جونم می خواهند برام کتاب بخوانند, اول یه دور خودم از روی نوشته ها کلمات آشنا رو پیدا می کنم و می خونم.... وای که چقدر ذوق داره..!!!! ...
27 مرداد 1391