ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

نویسنده، مامان ریحانه جون!!!

امروز دختر نازم یه خرده مریض شده و اصلا اشتهایی به غذا نداره.. یه کمی هم تب کرده و دیشب اصلا خوب نخوابید و از 4 صبح بیدار شد و حالش بد شد.. بابایی میگه ویروسیه..        باید مایعات بخوری تا خوب بشی.. فدات بشم مامان جون، امروز اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتی...یه خرده بهانه میگرفتی ولی باز هم لبخند رو لبات بود... فدای دختر صبورم بشم.. وای که شما بچه ها وقتی مریض میشین چقدر مظلوم تر میشین و دل ما کباب میشه... خدایا همه ویروس های بد رو از بچه های کوچولو و معصوم دور کن.. ...
27 اسفند 1390

خدا یا شکرت...

امروز حالم یه خرده  بهتر بود...یه کمی غذا خوردم و یه کمی هم ورجه وورجه کردم... راستی ایلیا جون از تهران اومده و امروز کلی با هم بازی کردیم... ولی همه نگران بودن که یه وقتی مثل من مریض نشه... مامان و بابا خیلی خوشحال شدن که من بعد از 4 روز غذا خوردم... بابایی می گفت: وقتی که دخترم مریضه خونه صفایی نداره... تو شور و نشاط زندگی ما هستی.." من هم کلی ناز کردم واسه بابا.. به قول معروف لوس شدم... به هر حال دخترا با شیرین زبونیشون زندگی رو شیرین می کنن..  آقای ایمنی  امشب که داشتم می خوابیدم و مامان داشت واسه من کتاب می خوند، یک دفعه برق رفت، و همه جا تاریک شد .. بابا گفت صبر کنین و نترسین من الآن خو...
27 اسفند 1390

رفته بودیم باغ پدرجون

بابام مرا با دستاش                         پرت می کنه به بالا از اون بالا می خندم                        به خنده های  بابا   اون موقع هم من کوچولو بودم هم درخت های باغ پدر جون...!!!!                            &...
27 اسفند 1390

به نظرتون این عکس ها مال کیه؟

شناختین کی بود؟؟؟!!!! بله.... دخمل ناز ناز نازی... فرشته کوچولوی ما..... ریحانه جون این عروسک گاو کوچولو رو از ایلیا جون هدیه گرفته بودم: همیشه مرور خاطرات قشنگه، به خصوص دیدن عکس های قدیمی.... وقتی مامان و بابا برام عکس ها و فیلم های کوچولو بودم رو می ذارن، خیلی خوشحال میشم ... هر چند که چیز زیادی یادم نمیاد!!!!!!!!!!!                                       &...
27 اسفند 1390

ماجرا های ریحانه جون

این عکسو مامانم ساعت 12:30 دیشب ازم گرفت: دیشب مامان هر کاری میکرد که من سر جایم بخوابم نمیتونست!!!! آخه من میخواستم بیدار بمونم و بازی کنم...!!!! کلاه "بودی "رو سرم کردم و واسه خودم شعر می خوندم!!!! مامان و بابا به کارهای من می خندیدند و از من عکس گرفتن!!! دیروز به بابا و مامان کمک کردم و خونه تکونی کردیم!!!!!!!!!! البته کلی روزنامه هم نشستم و خورد کردم.... آخه جدیدا هر کاغذ باطله ای که پیدا میکنم ریز ریزش میکنم..!!!!   ...
27 اسفند 1390

عکس ها کودکی های کوچولویی ریحانه جون!!!

اون موقع من و عروسکم گلنار خانم هم قد و قواره بودیم... اما حالا من بزرگ شدم و مواظب عروسکم هستم.. بچه ها بیاین با هم بازی کنیم:   تو تمیز کردن خونه به مامانم کمک می کنم،!!!! دااااااااااااااااالی مامان!!!!...... ...
27 اسفند 1390

عکس های کوچول موچولویی ریحانه جون

از این عکس مشخصه که هوا چقدر سرد بود..!!! هر کی این عکسو می دید کلی می خندید... شما چطور؟؟؟ اگه گفتین دارم به چی نگاه میکنم؟ دیدین نتونستین حدس بزنین..!!!! من دارم با شارژر موبایل باباجونم بازی میکنم... هر چی مامان میگفت برق خطر داره گوشم بدهکار نبود..!!! این هم روسری مامان جونمه که گذاشتن سرم و ازم عکس گرفتن... بفرمایید هندونه... !!!  اینجا هم با خانواده و بر و بچ رفته بودیم جنگل... جاتون خالی.. این کوچول موچول کیه؟ مادر جون و پدر جون خرداد سال 89 رفته بودن کربلا و این پیراهن و کیف خوشگل رو برای من سوغاتی آوردن.. الآن پیراهنم برام کو...
27 اسفند 1390

شکار لحظه ها

یه روز که من و مامانم از خونه مامان جون برگشتیم، من خیلی خسته بودم ... چون عصر نخوابیده بودم..!!!! آخه همیشه بعدازظهرها می خوابم.... خلاصه مامان تو یه ظرف برام سیب زمینی سرخ کرده ریخت و من هم نشستم روی مبل و شروع کردم به خوردن... مامان داشت خیاطی می کرد... هنوز سیب زمینی آخرو نخورده بودم که همونجا خوابم برد... مامان که متوجه من شد زودی اومد و ازم فیلم و عکس گرفت...!!!! این هم عکساش:   اون ظرف سیب زمینی بود!!!! تازه فیلمش جالب تر بود.. آخه من همین جور که نشسته خوابیده بودم ، گردنم می افتاد و هی درست می کردم...!!!! می تونین تصور کنین؟؟... ...
27 اسفند 1390

کودکانه های ریحانه جون...!!!!

اگه امروز خونه ما بودین و میدیدین که من چه کارهایی کردم...!!!!! کاش مامانم ازم عکس می گرفت تا عمق فاجعه رو می فهمیدین...: شیطنت های عادی هر روز , امروز هم تکرار شد... امروز رفتیم تا به خونه جدیدمون یه سر بزنیم, من هم که نمیتونستم یه جا وایسم دور از چشم بقیه پریدم و رفتم سراغ آسانسور و چون نمیتونستم درش رو باز کنم تو راه پله داد میزدم بیاین منو آسانسور سوار کنین...!!! مامان و بابا و مادرجون نوبتی منو بردن و سوار کردن... معلوم نیست این آسانسور از دست من دووم میاره یا نه...!!! از اون جاییکه من هر خونه جدیدی که میرم باید سرویس های بهداشتیشو کنترل کنم، گفتم جیش دارم.. ولی مامان دست منو خونده بود و منو قانع کرد که میریم خ...
27 اسفند 1390

دنیای بچه ها

امشب مامان یه خرده عصبانی شد آخه من و دانیال و بهراد تمام خونه رو کثیف و نامرتب کردیم کلی با هم دعوا افتادیم عیبی نداره وقتی بزرگ شدم فراموش می کنه !! مامان اینجور مواقع میگه:"روزی می رسد که به این روزها خواهم خندید"!!! قشنگی دنیای بچه ها به اینه که هیچوقت هیچی رو به دل نمیگیرن و همیشه شادن... ...
9 اسفند 1390